به گزارش گروه تاریخ مشرق؛ عزت الله مطهری معروف به «عزت شاهی» چهره شاخص و نمادین مبارزان انقلاب اسلامی است. او در دوران نهضت اسلامی با شهید محمد کچویی آشنا شد و تا پایان حیات، به دوستی خود باوی تداوم بخشید. در گفت وشنود پیش روی، او شمه ای از خاطرات خویش از یاردیرین را باز گفته است.
□جنابعالی از چه مقطعی و چگونه با شهید محمد کچویی آشنا شدید؟
آشناییم با شهید محمد کچویی به سالهای مبارزه برمیگردد. آشنایی ما از هیئت انصارالحسین(ع) و کلاسهای درس عربی هیئت مکتبالقرآن شروع شد. پدر محمد در شهربانی کار میکرد و به همین دلیل علاقهای به اینکه پسرش به سمت مبارزه و مسائل سیاسی کشیده شود نداشت، اما خودش اهل مبارزه بود و وقتی با هم آشنا شدیم با افکار و نهضت امام آشنا و به مبارزه ترغیب شد.
□شغلش چه بود؟
در امامزاده یحیی مغازه صحافی داشت و من هم پیش او کار میکردم. من در مضیقه مالی عجیبی بودم و برای اینکه بتوانم زندگیم را اداره کنم، حتی میز، صندلی و کتابخانهام را فروخته بودم، به همین دلیل از او خواستم اجازه بدهد روزی دو ساعت در مغازهاش کار کنم. او گفت: «من پول میدهم، ولی لازم نیست کار کنی» گفتم: «اینطوری نمیتوانم. کار برش و صحافی را بلدم. کار میکنم و مزدش را میگیرم» هنوز مدت زیادی آنجا نبودم که مأمورین دنبالم آمدند. آن روز محمد در مغازه نبود. آنها مرا نشناختند و سراغ محمد را از من گرفتند. گفتم: حالا که نیست! آنها به بهانه سفارش آلبوم معطل کردند. یک مرتبه دیدم محمد همراه حسن کبیری سوار بر موتور آمدند. اشاره کردم پیاده نشوید، ولی نفهمیدند. به محض اینکه وارد شدند، سر و صدا راه انداختم که:« چرا نیامدید کتاب صحافیشدهتان را ببرید. ما دیگر حاضر نیستیم با شما کار کنیم. کتابتان را بردارید و بروید». آنها متوجه شدند اوضاع عادی نیست. پولی را به عنوان دستمزد به من دادند و کتابها را برداشتند و رفتند. در این فاصله به محمد حالی کردم تا دو ساعت دیگر به میدان خراسان میآیم. اگر نیامدم بدانید مرا گرفتهاند. مأمورین مدتی ماندند و وقتی دیدند نیامدند رفتند. به دو شاگرد مغازه گفتم عصر که اینها برگشتند، بگویید شنبه میآید. بعد هم مغازه را ببندید و بروید و شنبه هم باز نکنید تا خودمان به شما خبر بدهیم. ظاهراً مأمورین بعداً از در و همسایه سراغ محمد را میگیرند که همین چند ساعت پیش با موتور آمد و رفت. آنها متوجه شدند کلک خوردهاند و هر دوی ما از دستشان در رفتهایم. به هرحال در این گونه فعالیتهای مبارزاتی با هم همراه بودیم. خیلی وقتها هم محمد را نصیحت میکردم، ولی غالباً گوش نمیداد!
□در چه مواردی با ایشان گفت وگو میکردید؟
یک موردش ازدواج بود. به او گفتم :«اگر میخواهد به مبارزه ادامه بدهد نباید ازدواج کند، چون زن و بچه آدم اسیر میشوند و در صورتی که در راه مبارزه کشته شویم کسی نیست آنها را اداره کند» ولی او میگفت:« از خانوادهای دختر میگیرم که این مسائل را بفهمد». بالاخره هم با خواهر حسن حسینزاده ازدواج کرد که پدرش از طرفداران آیتالله کاشانی و خودش اهل مبارزه و زندان بود. به این ترتیب خیال محمد راحت شد اگر بلایی سرش بیاید، خانواده زنش متوجه قضیه هستند و زن و بچهاش را جمع خواهند کرد.
□آیا دستگیر و زندانی هم شد؟
بله، چند بار دستگیر شد و به زندان افتاد.
□شکنجه چطور؟
اگر هم شده بود به من چیزی نگفت. او خیلی راحت میتوانست من و رفقایم را لو بدهد، ولی این کار را نکرد. حدود یک سال و خردهای او را در زندان نگه داشتند و وقتی دیدند نمیتوانند از او اطلاعاتی در بیاورند، تعهد گرفتند و آزادش کردند. او با گروههای زیادی مثل گروه شهید لاجوردی ارتباط داشت، ولی واقعاً در هیچیک از بازجوییها و شکنجههایش، کوچکترین حرفی در باره کسی نزد!
□چه شد که به حبس ابد محکوم شد؟
کسانی میخواستند به مشهد بروند و اسلحه تهیه کنند. محمد به آنها گفت:« اسلحههای آنجا دستساز و قلابی است، فایده ندارد» اما آنها گوش ندادند، رفتند و دستگیر شدند. آنها در بازجویی کچویی را لو میدهند. ساواک که از او تعهد گرفته بود. از او پرسیدند چرا خبر ندادی آنها میخواهند اسلحه بخرند؟ و به این جرم او را دستگیر و به حبس ابد محکوم میکنند.
□گفته میشود از سردمداران طرح موضوع نجس بودن مارکسیستها در زندان بود. در این باره چه میدانید؟
بله، او از جمله اصحاب فتوا بود که به نجس بودن مارکسیستها اعتقاد داشت، به همین دلیل با نزدیک شدن مجاهدین به مارکسیستها کلاً مخالف بود و خیلی هم سر این موضوع بحث میکرد.
□قضیه بحث و تقابل شما و شهید کچویی با انجمن حجتیه چیست؟
اینها همیشه سعی میکردند بین شیعه و سنی اختلاف بیندازند. بعد هم بچههایی را که پدرانشان شغلهای دولتی حسابی داشتند جذب میکردند تا بتوانند از امکانات دولتی استفاده کنند. یادم هست موقع زمستان که همه از کمبود سوخت میلرزیدند، اینها گازوئیل فراوان در اختیار داشتند. سال قبل از پیروزی انقلاب امام اعلام کرد امسال جشن نیمه شعبان نمیگیریم، ولی اینها از هر سال مفصلتر جشن گرفتند! نمیدانم با چه ترفندی علما را متقاعد کرده بودند که یکسوم سهم امام را بگیرند و مثلاً با بهاییت مبارزه کنند. در سال 1348 از طریق شهید آیتالله سعیدی از امام سوال کردیم که: آیا کمک به این انجمن جایز است؟ و امام پاسخ داده بودند:« خیر، چون اینها ضررشان بیشتر از نفعشان است!» ما هم این فتوای امام را چاپ کردیم، برای همین آنها به خون ما تشنه بودند. به هیچوجه اهل مبارزه نبودند. هر وقت هم من و محمد با آنها بحث میکردیم، بالاخره کار به دعوا میکشید! یک بار در سال 1347 دو تا از بچههای مدرسه علوی را جذب کردیم. آنها گفتند:« ما شما را قبول داریم، ولی باید مسئول ما را قانع کنید». قرار شد آنها مسئولشان را به منزل آقای اکبر مهدوی بیاورند. من، محمد و آقای جواد منصوری رفتیم و نهایتاً کارمان با آن مسئول به مرافعه کشید. هیچجوره زیر بار حرف حساب نمیرفتند.
□بعد از پیروزی انقلاب چه کردید؟
مدتی در کمیته مرکز مشغول خدمت بودم، ولی بعد رها کردم و به سراغ کار آزاد رفتم. محمد به خاطر آشنایی با شهید لاجوردی و هیئت مؤتلفه مسئولیتهای مختلفی، از جمله ریاست زندان اوین را به عهده گرفت. او با زندانیها خوب رفتار میکرد و حتی به بعضی از ساواکیها که دستگیر و زندانی شده بودند اجازه میداد با خانوادههایشان ملاقات کنند. برخورد بسیار انسانی و خوبی با زندانیها داشت.
□کمالی، بازجوی ساواک را هم ایشان دستگیر کرده بود. اینطور نیست؟
بله، کمالی بازجوی خودم بود. اهل تسنن بود و همیشه بازجویی افراد مذهبی را به عهده او میگذاشتند. بسیار خشن بود و خیلی از افراد به دست او شکنجه یا اعدام میشدند. کمالی بعد از انقلاب در شمال زندگی میکرد و خانوادهاش در تهران بودند. در دولت موقت عده زیادی از ساواکیها جمع و خواستار حقوق عقبماندهشان شدند. دولت هم گفت هر کسی که از دادستانی نامه بگیرد که تحت تعقیب نیست، میتواند حقوقش را بگیرد. کمالی با نهایت خوشخیالی به زندان اوین میرود که نامه بگیرد. کچویی او را میشناسد و میگوید بیا، برایت نامه میگیرم. بعد او را بازداشت میکند. کمالی چند بار در زندان تصمیم گرفته بود رگش را بزند. بالاخره هم محاکمه و اعدام شد.
□چه ارتباطی بین ترور شهید لاجوردی و سعادتی وجود دارد؟ آیا شما سعادتی را میشناختید؟
سعادتی از کادرهای بالای منافقین و در رده رجوی و خیابانی بود و در سال 1360 به اتهام جاسوسی برای شوروی دستگیر و زندانی شد. فردی به اسم افجهای کچویی را ترور کرد که ظاهراً تواب بود و قرار بود فردای بمبگذاری در دفتر حزب، آیتالله محمدی گیلانی و لاجوردی را در اوین ترور کند. محمد مانع میشود و خودش تیر میخورد و شهید میشود. شهید لاجوردی پرونده را پیگیری میکند و به این نتیجه میرسد سعادتی این خط را به افجهای داده است. فردی به اسم مهدی آسمانتاب که رابط سعادتی و افجهای بود قضیه ارتباط سعادتی با او را لو داد. چون در جریان این پرونده نبودم، خیلی از جزئیاتش خبر ندارم، ولی گفته میشد ترور مسئولین دادگاه انقلاب طرح و نقشه سعادتی بود که مأموریتش را به افجهای داده بود.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.
□جنابعالی از چه مقطعی و چگونه با شهید محمد کچویی آشنا شدید؟
آشناییم با شهید محمد کچویی به سالهای مبارزه برمیگردد. آشنایی ما از هیئت انصارالحسین(ع) و کلاسهای درس عربی هیئت مکتبالقرآن شروع شد. پدر محمد در شهربانی کار میکرد و به همین دلیل علاقهای به اینکه پسرش به سمت مبارزه و مسائل سیاسی کشیده شود نداشت، اما خودش اهل مبارزه بود و وقتی با هم آشنا شدیم با افکار و نهضت امام آشنا و به مبارزه ترغیب شد.
□شغلش چه بود؟
در امامزاده یحیی مغازه صحافی داشت و من هم پیش او کار میکردم. من در مضیقه مالی عجیبی بودم و برای اینکه بتوانم زندگیم را اداره کنم، حتی میز، صندلی و کتابخانهام را فروخته بودم، به همین دلیل از او خواستم اجازه بدهد روزی دو ساعت در مغازهاش کار کنم. او گفت: «من پول میدهم، ولی لازم نیست کار کنی» گفتم: «اینطوری نمیتوانم. کار برش و صحافی را بلدم. کار میکنم و مزدش را میگیرم» هنوز مدت زیادی آنجا نبودم که مأمورین دنبالم آمدند. آن روز محمد در مغازه نبود. آنها مرا نشناختند و سراغ محمد را از من گرفتند. گفتم: حالا که نیست! آنها به بهانه سفارش آلبوم معطل کردند. یک مرتبه دیدم محمد همراه حسن کبیری سوار بر موتور آمدند. اشاره کردم پیاده نشوید، ولی نفهمیدند. به محض اینکه وارد شدند، سر و صدا راه انداختم که:« چرا نیامدید کتاب صحافیشدهتان را ببرید. ما دیگر حاضر نیستیم با شما کار کنیم. کتابتان را بردارید و بروید». آنها متوجه شدند اوضاع عادی نیست. پولی را به عنوان دستمزد به من دادند و کتابها را برداشتند و رفتند. در این فاصله به محمد حالی کردم تا دو ساعت دیگر به میدان خراسان میآیم. اگر نیامدم بدانید مرا گرفتهاند. مأمورین مدتی ماندند و وقتی دیدند نیامدند رفتند. به دو شاگرد مغازه گفتم عصر که اینها برگشتند، بگویید شنبه میآید. بعد هم مغازه را ببندید و بروید و شنبه هم باز نکنید تا خودمان به شما خبر بدهیم. ظاهراً مأمورین بعداً از در و همسایه سراغ محمد را میگیرند که همین چند ساعت پیش با موتور آمد و رفت. آنها متوجه شدند کلک خوردهاند و هر دوی ما از دستشان در رفتهایم. به هرحال در این گونه فعالیتهای مبارزاتی با هم همراه بودیم. خیلی وقتها هم محمد را نصیحت میکردم، ولی غالباً گوش نمیداد!
□در چه مواردی با ایشان گفت وگو میکردید؟
یک موردش ازدواج بود. به او گفتم :«اگر میخواهد به مبارزه ادامه بدهد نباید ازدواج کند، چون زن و بچه آدم اسیر میشوند و در صورتی که در راه مبارزه کشته شویم کسی نیست آنها را اداره کند» ولی او میگفت:« از خانوادهای دختر میگیرم که این مسائل را بفهمد». بالاخره هم با خواهر حسن حسینزاده ازدواج کرد که پدرش از طرفداران آیتالله کاشانی و خودش اهل مبارزه و زندان بود. به این ترتیب خیال محمد راحت شد اگر بلایی سرش بیاید، خانواده زنش متوجه قضیه هستند و زن و بچهاش را جمع خواهند کرد.
□آیا دستگیر و زندانی هم شد؟
بله، چند بار دستگیر شد و به زندان افتاد.
□شکنجه چطور؟
اگر هم شده بود به من چیزی نگفت. او خیلی راحت میتوانست من و رفقایم را لو بدهد، ولی این کار را نکرد. حدود یک سال و خردهای او را در زندان نگه داشتند و وقتی دیدند نمیتوانند از او اطلاعاتی در بیاورند، تعهد گرفتند و آزادش کردند. او با گروههای زیادی مثل گروه شهید لاجوردی ارتباط داشت، ولی واقعاً در هیچیک از بازجوییها و شکنجههایش، کوچکترین حرفی در باره کسی نزد!
□چه شد که به حبس ابد محکوم شد؟
کسانی میخواستند به مشهد بروند و اسلحه تهیه کنند. محمد به آنها گفت:« اسلحههای آنجا دستساز و قلابی است، فایده ندارد» اما آنها گوش ندادند، رفتند و دستگیر شدند. آنها در بازجویی کچویی را لو میدهند. ساواک که از او تعهد گرفته بود. از او پرسیدند چرا خبر ندادی آنها میخواهند اسلحه بخرند؟ و به این جرم او را دستگیر و به حبس ابد محکوم میکنند.
□گفته میشود از سردمداران طرح موضوع نجس بودن مارکسیستها در زندان بود. در این باره چه میدانید؟
بله، او از جمله اصحاب فتوا بود که به نجس بودن مارکسیستها اعتقاد داشت، به همین دلیل با نزدیک شدن مجاهدین به مارکسیستها کلاً مخالف بود و خیلی هم سر این موضوع بحث میکرد.
□قضیه بحث و تقابل شما و شهید کچویی با انجمن حجتیه چیست؟
اینها همیشه سعی میکردند بین شیعه و سنی اختلاف بیندازند. بعد هم بچههایی را که پدرانشان شغلهای دولتی حسابی داشتند جذب میکردند تا بتوانند از امکانات دولتی استفاده کنند. یادم هست موقع زمستان که همه از کمبود سوخت میلرزیدند، اینها گازوئیل فراوان در اختیار داشتند. سال قبل از پیروزی انقلاب امام اعلام کرد امسال جشن نیمه شعبان نمیگیریم، ولی اینها از هر سال مفصلتر جشن گرفتند! نمیدانم با چه ترفندی علما را متقاعد کرده بودند که یکسوم سهم امام را بگیرند و مثلاً با بهاییت مبارزه کنند. در سال 1348 از طریق شهید آیتالله سعیدی از امام سوال کردیم که: آیا کمک به این انجمن جایز است؟ و امام پاسخ داده بودند:« خیر، چون اینها ضررشان بیشتر از نفعشان است!» ما هم این فتوای امام را چاپ کردیم، برای همین آنها به خون ما تشنه بودند. به هیچوجه اهل مبارزه نبودند. هر وقت هم من و محمد با آنها بحث میکردیم، بالاخره کار به دعوا میکشید! یک بار در سال 1347 دو تا از بچههای مدرسه علوی را جذب کردیم. آنها گفتند:« ما شما را قبول داریم، ولی باید مسئول ما را قانع کنید». قرار شد آنها مسئولشان را به منزل آقای اکبر مهدوی بیاورند. من، محمد و آقای جواد منصوری رفتیم و نهایتاً کارمان با آن مسئول به مرافعه کشید. هیچجوره زیر بار حرف حساب نمیرفتند.
□بعد از پیروزی انقلاب چه کردید؟
مدتی در کمیته مرکز مشغول خدمت بودم، ولی بعد رها کردم و به سراغ کار آزاد رفتم. محمد به خاطر آشنایی با شهید لاجوردی و هیئت مؤتلفه مسئولیتهای مختلفی، از جمله ریاست زندان اوین را به عهده گرفت. او با زندانیها خوب رفتار میکرد و حتی به بعضی از ساواکیها که دستگیر و زندانی شده بودند اجازه میداد با خانوادههایشان ملاقات کنند. برخورد بسیار انسانی و خوبی با زندانیها داشت.
□کمالی، بازجوی ساواک را هم ایشان دستگیر کرده بود. اینطور نیست؟
بله، کمالی بازجوی خودم بود. اهل تسنن بود و همیشه بازجویی افراد مذهبی را به عهده او میگذاشتند. بسیار خشن بود و خیلی از افراد به دست او شکنجه یا اعدام میشدند. کمالی بعد از انقلاب در شمال زندگی میکرد و خانوادهاش در تهران بودند. در دولت موقت عده زیادی از ساواکیها جمع و خواستار حقوق عقبماندهشان شدند. دولت هم گفت هر کسی که از دادستانی نامه بگیرد که تحت تعقیب نیست، میتواند حقوقش را بگیرد. کمالی با نهایت خوشخیالی به زندان اوین میرود که نامه بگیرد. کچویی او را میشناسد و میگوید بیا، برایت نامه میگیرم. بعد او را بازداشت میکند. کمالی چند بار در زندان تصمیم گرفته بود رگش را بزند. بالاخره هم محاکمه و اعدام شد.
□چه ارتباطی بین ترور شهید لاجوردی و سعادتی وجود دارد؟ آیا شما سعادتی را میشناختید؟
سعادتی از کادرهای بالای منافقین و در رده رجوی و خیابانی بود و در سال 1360 به اتهام جاسوسی برای شوروی دستگیر و زندانی شد. فردی به اسم افجهای کچویی را ترور کرد که ظاهراً تواب بود و قرار بود فردای بمبگذاری در دفتر حزب، آیتالله محمدی گیلانی و لاجوردی را در اوین ترور کند. محمد مانع میشود و خودش تیر میخورد و شهید میشود. شهید لاجوردی پرونده را پیگیری میکند و به این نتیجه میرسد سعادتی این خط را به افجهای داده است. فردی به اسم مهدی آسمانتاب که رابط سعادتی و افجهای بود قضیه ارتباط سعادتی با او را لو داد. چون در جریان این پرونده نبودم، خیلی از جزئیاتش خبر ندارم، ولی گفته میشد ترور مسئولین دادگاه انقلاب طرح و نقشه سعادتی بود که مأموریتش را به افجهای داده بود.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.